Showing posts with label نوشته های فارسی. Show all posts
Showing posts with label نوشته های فارسی. Show all posts

Saturday, December 13, 2014

کار تو

اگه من حتی یه کم بهتر از گذشته هم نیستم، تو، وقتی می تونستی،

تأثیری رو که باید نگذاشتی

امروز، من درست به اندازه ی دیروز، گندَم!

حتی مطمئن نیستم تو می تونستی تاثیر خوبی بذاری یا نه؟ اما می دونم

اگه دوستم داشتی، چیزِ بهتری می گفتی و تلاشی می کردی

06.03.2013

بارون


جنگلی که توش بارون نمیاد، صحرا می شه. 
تو صحرا، پروانه نیست.
مدت هاست که همه مردن شاید. شاید هم رفتن؛ اگه بتونن سختیِ سفرو تحمل کنن
این جا درختی نیست؛ 
یا باید بمیری تو گرما، یا بری تو سایه ی حیوونای بزرگ تر.

2013اوایل 

Saturday, August 30, 2014

سیاه چشم آبی پوش

،وقتی که آبی هست
آفتاب
و درخت
صبح هست و سکوت

تو رو به یاد میارم
...

وقتی که کمی آرامش هست
تو میای

28.08.2014

یه شیرینی ای

یه رویای شیرین هست یه جا
یه گوشه ی آروم ...
... یه خاطره ی دلنشین ...
که این روزا
می خوام به یادش بیارم

اما نمی دونم از کِیه؟
مال کِیه؟
کجاست؟
چطوریه؟
...
اما انگار هست و
،من می خوام پیش از خواب
به یاد بیارمش این روزا
اون شیرینی رو ...

22.07.2014

خودم

به برگ ها نگاه می کنم
و آبیِ یک دستِ پشت سرشون
روشنایی می بینم و زندگی
گاهی باد...

می دونم که این شعر نیست
و می دونم
تو صدها شعر مثل این داری

...
رو به زندگی
تو رو که یاد می کنم
دلم برای خودم تنگه

29.04.2014

Tuesday, July 8, 2014

کوتاه - یک

اگه رویاهای من تبدیل به واقعیت نمی شن؛ شاید به خاطرِ اینه که خودم از تهِ دل، 

باورشون ندارم.
------------------------------------------------------------------------

انسان با این که فکر می کنه: کارش خیلی درسته!

اما هنوز، بیش ترِ وقت ها،

حیوانی بیش نیست!
------------------------------------------------------------------------

چشماش اشک آلود می شه؛ اما نمی چکه، لب هاش رنگ خنده می گیره؛ اما لبخندی 

نیست.
------------------------------------------------------------------------

گربه های خیابونی گاهی نگاهی دارن، که هرچی بگردی تو چشم های گربه های

پرورشیِ با نژاد پیدا نمی کنی.
------------------------------------------------------------------------

بعضی آدم ها با غم پیوند خورده اند؛ بینِ مردمِ خوش بختِ جهان هم، اون صدایی رو 

پیدا کرده ام که غمگینه.
------------------------------------------------------------------------

فلسفه های زندگی، حقیقت ها، چندان رنگارنگ نیستند؛ اون چیزی که سخنی رو

خواستنی تر می کنه، روشِ گفتنه.
------------------------------------------------------------------------

اگه لازم شد

خودتو گول بزن؛

امّا،

باور نکن!                                               



2013

یه چیزی هست

یه چیزی هست
جالب
عجیب
شاید اندوهناک
خیلی وقت ها- بیشترِ وقت ها- اگه بخوای کسی رو دوست داشته باشی، اول باید بپذیری که ازش متنفری. 
تو خانواده ای که جا کمه، همه جایِ هم دیگه رو تنگ می کنن. تو جامعه ای که کار کمه، همه جایِ هم دیگه رو تنگ می کنن. با هم می جنگند نه همکاری.
بدونِ این که خودشون بدونند. تو ظاهر برای هم متأسف اند؛ اما تو دلشون از زمین خوردنِ هم شاد می شن. تو فضایی که جنسیت تعیین کننده ی خیلی چیزهاست، رخت خواب، جایِ جنگِ خاموشه

واسه همین اگه اینجا بخوای تو راهِ دوست داشتن قدم بذاری، باید بپذیری که 
متنفری.



اوایل 2013

ما


اشتباه های ما نه فقط خودمون رو، بلکه بسیاری دیگه رو به تباهی می کشونه. همون طور که پیروزیِ ما، سرافرازیِ بسیاری دیگه است. جامعه خانواده است؛ اما بزرگ تر.

ما همه به موقع اشتباه کردیم، می کنیم و خواهیم کرد؛ اگه از اشتباه های نسل های گذشته اونی رو که باید یاد نگیریم.
ما که همه کارو خودمون باید تجربه کنیم. و همه تو 20 سالگی شبیهِ 20 سالگیِ ننه بابامون فکر می کنیم، چرا از هم توقعِ بیش تر فهمیدن داریم؟
ما تو این فضا، اگه عین هم نباشیم – که هستیم – 5 سال دیگه، عین هم خواهیم شد؛ چرا به هم می گیم "الاغ"؟ وقتی تو موقعیتش، همه مثل هم رفتار می کنیم؛ امروز او 
چهارپاست، فردا من.

ما همه، همه و همه، تو زندگی شانس هایی داشتیم که از دست دادیم. اگه من داشته ام، شما هم داشته اید. حالا چرا باید از اونایی که ازش استفاده کرده اند، متنفر باشیم؟



اوایل 2013

سوال

یه سوال هایی دارم:
چرا به خاطرِ کارهای خودت از من متنفری؟
اگه شوهرِ تو بده، من که شوهر نکردم چه کاره ام این وسط؟
اگه زندگیِ متاهلی دلِ تو رو زده، چرا به مجرد بودنِ من طعنه می زنی؟
اگه تو نتونستی جلویِ دیگرانی که مجبورت کردند، مثلِ من با پررویی واستی؛ من که واستادم و تاوانش رو هم دادم، چه کاره ام؟



اوایل 2013

جوکی که دوست دارم


سال ها گذشت و گذشت؛ و ساندیس ها، همچنان تولید شدند و
تولید کنندگان نوشتند: از «این جا» باز کنید! و مردم، همچنان از «آن جا» باز
کردند!


راستی!... یکی گفت: خُب آخه سخته!
آره یه کم سخته، آخه ساندیس سازها هم از خومونن.
اما خیلی ها حتی امتحان هم نکرده اند!
خیلی ها اصلا عادت ندارن رویِ چیزی رو بخونن یا به پیشنهادی عمل کنند!
چون خودشون مرکزِ جهان هستی اند و خورشید و ماه، دورشون در گردش!

آخر 2012

Wednesday, June 4, 2014

04.06.2014

احتمالا این نامه خیلی طولانی خواهد شد و شاید هم چند بخش بشه، چون همین طوری که دارم فکرمی کنم چیزای تازه ای و بازم چیزای دیگه ای به ذهنم میاد.
می دونی... هر وقت که حرف از ازدواج می شه و آشنا شدن با کسی برای این منظور، همیشه از خودم می پرسم: مگه تو می خوای ازدواج کنی که می گی:
باشه می بینمش!
انگار هیچ وقت نخواسته ام ازدواج کنم. فکرمی کنم این احساس هیچ وقت در من وجود نداشته. هیچ وقت نفهمیدم برای چی باید این کارو بکنم؟
برعکس چیزی که همیشه به دنبالش بوده ام و هستم، عشقه. اگه یه موقعی خواسته ام ازدواج بکنم، برای اینه که عاشق بوده ام.
همیشه تو این موقعیت ها به خودم می گم: برای چی وقت این آدمو می گیری؟ تو که نمی خوایش! گاهی هم بهشون گفته ام، که ممکنه وقتتو تلف کنی بی نتیجه؛ اما آدما دوست دارن شانسشونو امتحان کنن.

ممکنه کسی بگه: بعد از ازدواج یا در راهش هم می شه عاشق شد؛ اما مشکل من اینه که اول باید عاشق بشم. یه بار به خاله گفتم اگه خواستی کسی رو معرفی کنی، یادت باشه که بتونه دوسال نامزد بمونه؛ چون من به این سادگی ها بهش علاقمند نمی شم.

و دیگه یه حالتی از هرزگی و یک جا بند نشدن و تعلق پیدا نکردنه. انگار که خواهان عشقم؛ چون تا وقتی که هست، رابطه هم هست. وقتی دیگه نبود، رابطه ای هم نیست. بندی هم نیست. مسوولیت و تعلقی هم نیست.
از این که خودمو بندازم تو فضایی که راه خروج ازش آسون نیست، چیزیه که نمی خوام و نمی خواسته ام. به خاطر همینه که از ازدواج فرار کرده ام.
من چیز خاصی تو ازدواج ندیدم؛ می خوام بگم یه نمونه یا الگو ندیده ام که بگم: آهان این شد یه چیزی. چیزی که من از ازدواج دیده ام عادت بوده و روزمرگی و بچه داری و خانه داری و آدمی که وقتی همه ی زوایای وجودشو شناختی تازه می بینی که چه کوچیک و حقیره!
می دونم البته که این حالت منو کسی تایید نمی کنه و اسمش تقریبا همون هرزگی ایه که خودم گفتم؛ ولی حقیقته، حالا اسمش هر چی که باشه.
یه حالت ریشه داری از تنهایی که هیچ کسی نمی تونه پُرش کنه، و خوبی ازدواج نکردن اینه که به خودت نمی گی، اونی که باید این تنهایی رو پر کنه، این آدمه دیگه. نه! کسی نیست چون کسی هم نمی تونه پُرش کنه. هر وقت بخوای بدون این که به کسی بگی یا کسی ازت بپرسه چرا؟ یه هفته یا یه ماه تلفنتو خاموش می کنی و می ری تو غار. مجبور نیستی که به خاطر شرایط، خودتو مقید به چیزایی بکنی. بدون قید و بند.
همینه که بهش می گم هرزگی دیگه! :)
شایدم بی قیدی!
چیزی که ازش مطمئنم اینه که تا من نخوام، کاری انجام نمی شه. حتی اگه به ظاهر بگم: باشه همدیگه رو ببینیم؛ چون ته دلم نمی خوام، حتی این اتفاق هم نمی افته.
مثلا ماشینش خراب می شه. بابا بزرگش می میره. یا کلا دیگه حرفشو تکرار نمی کنه، یا چیزایی تو این مایه ها.
به خاطر همین هم می تونم خیلی راحت به تو بگم: باشه، می بینمش. اما می دونم که چون من نمی خوام، برای او هم جور نخواهد شد!!!
حرفای عجیبی می زنم؟
اما به این حرفا و نتیجه های عجیب، در طول سال ها، کم کم رسیده ام.

می دونم که شعله های عشق یه وقتی فروکش می کنه؛ چون انسان ها چاره ای از رنجوندن هم ندارن. گریزی نیست؛ دیر یا زود باعث رنجش همدیگه می شن و این شعله ها رو کم رنگ می کنه. اما عوضش یاد بوسه های آتشین باقی می مونه. خاطره ی این دو نفر یه خاطره ی از اول معمولی نیست. اون ها چیزهایی رو از هم به یاد میارن که هر چند ممکنه امروز باعث دلتنگیشون بشه؛ اما تجربه هاییه که همه ندارن. نه! همه ندارن. همه بوسیدن؛ اما نه عاشقانه، همه خوابیدن؛ اما نه عاشقانه. نه با شور نه با شوق. همین طوری؛ برای رفع نیاز. برای همینه که کسانی که با عشق ازدواج نکرده اند تقریبا همشون یا دقیق تر بگم، همه ی احساساتی هاشون، تو یه سنی، تقریبا چهل سالگی خلأ عشق رو حس می کنن و می فهمن که زندگیشون یه چیز مهمو کم داره و داشته و خواهد داشت.
چون عادت به عشق تبدیل نمی شه و کسی نمی تونه عاشق مرد یا زنی بشه که دیگه بهش عادت کرده. هر کاری ازش دیده و هر حرفی ازش شنیده.
عشق در آغاز معجزه واره. نمی تونی بگی که چرا دلت این قدر بی تابه.

یه چیز دیگه هم هست:
هیچ دلیلی وجود نداره که عشقی که من خواهانشم، از اون محبت عمیقی که در طول سال ها بین دو نفر که نه با عشق، بلکه با ازدواج شروع کرده اند، بهتر یا با ارزش تر باشه.
اما این سلیقه ی منه.
من اینو می خوام نه اونو. شاید به خاطر این که من حالا رو می خوام نه آینده ی بیست سال دیگه رو. حالا چیزی رو می خوام که بتونه قلبمو به تپش بندازه، نه اون آرامشی رو که قراره پونزده سال دیگه برسه.

من به اینا می گم: دل مشغولی های من.
کمتر کسی مثل من تونست بی پروا خودشو بشناسه، خودش باشه و بگه که چی می خواد.



Thursday, May 22, 2014

الان چهاره


یه ربع به سه، سه. دیگه صداها کم کم قطع می شن. آدما می رن خونه هاشون واسه نهار و استراحتِ بعد از ظهر.
من آفتابِ این موقع رو دوست دارم. الان اسفند ماهه اما، تابستونش رو هم دوست دارم. این موقع مغازه ها بستن ولی من دلم می خواد برم تو خیابون بگردم. ساکته. همیشه چیزی برای شنیدن هست. چیزی برای دیدن. می تونی سرتو بلند کنی و رنگ آسمونو تماشا کنی. این موقع رو دوست دارم. وقتی خلوته و خیابون فرصت داره که خودش باشه. این موقع می تونی بفهمی که این جا درخت هم هست، پل هم هست. می شه رنگ های جدولو دید. مغازه ای رو که هر روز از جلوش رد می شی، اسباب بازی های تو پارک رو، صندلی ها و خاک رو.
حتی هیاهوی گنجشک ها هم این وقت دیگه تموم شده؛ اونام آروم این ور و اون ور می پلکن.
اما به زودی، بعد از چهار و نیم، دوباره صداها بلند می شه. بوغ و قان قان و فحش کاری. بدو بدویی که تو رو دورمی کنه از آرامشی که دنبالش می دویی. یا شاید خودت هم نمی دونی که دنبالِ چی می دویی؟ اما می دویی و فکرمی کنی همه راهتو بستن و جات تنگ شده.
من سکوتو دوست دارم.
هیاهو رو هم؛... اما نه از این نوع.

20.02.2013