یه ربع به سه، سه. دیگه صداها کم کم قطع می شن. آدما می رن خونه هاشون واسه نهار و استراحتِ بعد از ظهر.
من آفتابِ این موقع رو دوست دارم. الان اسفند ماهه اما، تابستونش رو هم دوست دارم. این موقع مغازه ها بستن ولی من دلم می خواد برم تو خیابون بگردم. ساکته. همیشه چیزی برای شنیدن هست. چیزی برای دیدن. می تونی سرتو بلند کنی و رنگ آسمونو تماشا کنی. این موقع رو دوست دارم. وقتی خلوته و خیابون فرصت داره که خودش باشه. این موقع می تونی بفهمی که این جا درخت هم هست، پل هم هست. می شه رنگ های جدولو دید. مغازه ای رو که هر روز از جلوش رد می شی، اسباب بازی های تو پارک رو، صندلی ها و خاک رو.
حتی هیاهوی گنجشک ها هم این وقت دیگه تموم شده؛ اونام آروم این ور و اون ور می پلکن.
اما به زودی، بعد از چهار و نیم، دوباره صداها بلند می شه. بوغ و قان قان و فحش کاری. بدو بدویی که تو رو دورمی کنه از آرامشی که دنبالش می دویی. یا شاید خودت هم نمی دونی که دنبالِ چی می دویی؟ اما می دویی و فکرمی کنی همه راهتو بستن و جات تنگ شده.
من سکوتو دوست دارم.
هیاهو رو هم؛... اما نه از این نوع.
20.02.2013
No comments:
Post a Comment