Saturday, December 13, 2014

کار تو

اگه من حتی یه کم بهتر از گذشته هم نیستم، تو، وقتی می تونستی،

تأثیری رو که باید نگذاشتی

امروز، من درست به اندازه ی دیروز، گندَم!

حتی مطمئن نیستم تو می تونستی تاثیر خوبی بذاری یا نه؟ اما می دونم

اگه دوستم داشتی، چیزِ بهتری می گفتی و تلاشی می کردی

06.03.2013

بارون


جنگلی که توش بارون نمیاد، صحرا می شه. 
تو صحرا، پروانه نیست.
مدت هاست که همه مردن شاید. شاید هم رفتن؛ اگه بتونن سختیِ سفرو تحمل کنن
این جا درختی نیست؛ 
یا باید بمیری تو گرما، یا بری تو سایه ی حیوونای بزرگ تر.

2013اوایل 

Festivarena


Friday, October 17, 2014

Tuesday, September 30, 2014

درباره ی اسپیتز

اسپیتز بیش تر به خاطر ترانه های انتزاعی و نامتعارف خود که به قلم کوسانو ماسامونه، خواننده و ترانه سرای ستایش انگیزش ساخته شده، معروف است
:گروهی است چهار نفره به علاوه ی یک هنرمند همراه

Kusano Masamune - 草野 マサムネماسامونه کوسانو - 
1967.12.21
متولد شب یلدای سال 1346
،خواننده، شاعر و آهنگ ساز بیشتر ترانه های گروه 
 ...نوازنده ی گیتار همراهی کننده و




Miwa Tetsuya - 三輪 テツヤ -  تتسویا میوا 
1967.05.17
متولد اردیبهشت ماه 1346
نوازنده ی گیتار اصلی، هم خوان




Tamura Akihiro  -田村 明浩آکیهیرو تامورا - 
1967.05.31
متولد خرداد ماه سال 1346
نوازنده ی گیتار باس، سر گروه، هم خوان





Sakiyama Tatsuo - 﨑山 龍男تاتسوئو ساکی یاما
1967.10.25
متولد آبان ماه سال 1346
نوازنده ی درام، هم خوان

+


هنرمند همراه از سال 1998
کوجی هیروکو
Hiroko Kuji
... هم خوان، نوازنده ی کیبورد و


:درباره ی گروه

در بهار سال 1986 کوسانو و تامورا در دانشگاه زوکی توکیو
Zokei
با هم آشنا شدند و همراه یک درامر، گروهی به نام یوزپلنگ ها
Cheetahs
تشکیل دادند. در این دوره بیشتر کار آنان بازخوانی و تکرار ترانه های دهه ی 1960 و 70 فولک راک و هارد راک بود
کوسانو بعد از اضافه کردن یک گیتاریست دیگر به گروه، نام آن را به اسپیتز تغییرداد؛ اما بعد از انتقالی گرفتن خودش برای دانشگاه دیگری، گروه از هم پاشید؛ هر چند که دوستیش با تامورا همچنان پا برجا بود
:سال بعد در 1987 گروه دوباره تشکیل شد. این بار
 کوسانو، تامورا، میوا (دوست دوران مدرسه ی تامورا) و
(ساکی یاما (هم کالجی و دوست میوا
مدتی به تکرار ترانه های دیگران در اجراهای زنده گذشت تا وقتی مدیر یکی از کلوپ ها، به آن ها گفت که چیزی جز تصویر در هم ریخته ی دیگران نیستند و با این روش، راه به جایی نمی برند و چاره ای جز این ندارند که موسیقی خاص خود را بسازند
پس از آن کوسانو تکرار دیگران را در موسیقی و رفتار ترک می کند، گیتار آکوستیکش را به دست می گیرد و ترانه هایی مناسب صدای نرم خودش می سازد
این ها نمونه ی ترانه های آغازین آنهایند که امروز پر از خاطره و افتخار، هنوز اجرا می شوند

"
ترانه ی عاشقانه"
koi no uta - 恋のうた

 "دلِ چکاوک آسمانی"
hibari no kokoro - ヒバリのこころ

" پرنده شدن"
tori ni natte - 鳥になって

 "اما پس از انتشار آلبوم " ترد
Crispy
در سال 1993 به دلیل ناهمانگی بین هنرمند و سرمایه گذار، به آلبوم توجه کافی نمی شود و کوسانو اعتماد به نفسش را از دست می دهد و به توانایی هایش در موسیقی شک می کند؛ حتی از صدای خودش بدش می آید
اما باز در همان سال، بعد از انتشار تک ترانه ی دوم آلبومشان
"پیش از خاطره شدنت"
kimi ga omoide ni naru mae ni
اوضاع تغییر می کند و این ترانه، شماره ی سی و سوم جدول صدگانه ی پر فروش ترین ترانه های هفتگی ژاپن می شود
سال بعد در 1994 ترانه ی "رابینسون" به مدت سی هفته، جزء ده ترانه ی برتر جدول ترانه های ژاپن می ماند و بیش از یک میلیون و ششصد هزار نسخه به فروش می رود
در سال 95 در نمایشگاه
Expo70
اوزاکا، پس از روبرو شدن با شکوه فریادهای تماشاچیان، ستاره شدنشان را باور می کنند و پس از آن آلبوم
 "عسل"
hachimitsu
به فروش میلیونی می رود و همان پاییز، آنان اولین تور دراز مدت خود را دور ژاپن شروع می کنند و بیش از 40 کنسرت می دهند
سال پس از آن، ترانه ی
"می تونم بپرم به آسمون"
sora mo toberu hazu
به عنوان ترانه ی یکی از سریال های تلویزیون "فوجی نت وورک" انتخاب می شود و مورد توجه قرار گرفته، یک و نیم میلیون نسخه، فروش می رود. این موفقیت برای اعضاء گروه، به گفته ی خودشان "دیوانه کننده" بوده
"ترانه ی "گیلاس
Cherry
... هم بیش از آن به فروش می رود و این بار تورهای 70 و 100 اجرایی


تا به امروز همچنان تورهای دراز مدت و همچنان آفرینش ترانه، با موسیقی و کلمه، با احساس و فکر، با قلم و ساز و مضراب، در جست و جوی راهی بی همتا

بزرگ ترین لذت برای اعضای این گروه، بعد از ترانه ساختن، شاید اجرای زنده باشد
برایشان نزدیکی با تماشاچی بسیار مهم است و ترجیح می دهند روی صحنه هایی که با شنونده فاصله ی زیاد دارد، نروند

نتیجه ی کمّی سال های فعالیتشان 14 آلبوم کامل و 38 آلبوم تک ترانه است. ترانه هایی با زیبایی ای کم نظیر
 همه نوع موسیقی ای در کارهایشان یافت می شود؛ اما آنان همچنان خود را گروه موسیقی راک می شمارند؛ زیرا راک را بسیار دوست می دارند و به گفته ی خودشان موسیقیشان راک و پاپ است


چرا "اسپیتز" ؟
به گوش کوسانوی جوان، صدای تلفظ پشت سرهم دو حرف "س" و "پ" زیبا و جالب بوده؛ مانند
special, crispy, spitz
اسپیتز، کلمه ای آلمانی ست به معنی تیز و دقیق؛ و این با نام خود او هم ارتباط معنایی دارد

Saturday, August 30, 2014

سیاه چشم آبی پوش

،وقتی که آبی هست
آفتاب
و درخت
صبح هست و سکوت

تو رو به یاد میارم
...

وقتی که کمی آرامش هست
تو میای

28.08.2014

یه شیرینی ای

یه رویای شیرین هست یه جا
یه گوشه ی آروم ...
... یه خاطره ی دلنشین ...
که این روزا
می خوام به یادش بیارم

اما نمی دونم از کِیه؟
مال کِیه؟
کجاست؟
چطوریه؟
...
اما انگار هست و
،من می خوام پیش از خواب
به یاد بیارمش این روزا
اون شیرینی رو ...

22.07.2014

خودم

به برگ ها نگاه می کنم
و آبیِ یک دستِ پشت سرشون
روشنایی می بینم و زندگی
گاهی باد...

می دونم که این شعر نیست
و می دونم
تو صدها شعر مثل این داری

...
رو به زندگی
تو رو که یاد می کنم
دلم برای خودم تنگه

29.04.2014

Tuesday, July 8, 2014

My old me

In past few years
After that the people around me shaked and quecked my life -  my existance - , I lost my old me somewhere.

Today after feeling her scent I find out that I was missing her all this time.
I think she will back to me soon
I feel her.

My old me!
I miss you.


07.03.2013

Master of pretending!



I even can’t remember
when I started to pretend?
Just like an unstable wall on which you can’t relay;
Even can’t touch, knowing it may fall on you;
For long long time
just from the very beginning
I pretended
to have something for lean against;
Not having that truly

Am I master of pretending?
So painful, so bitter.
Have I had a family?
Was I beloved?

Now
Pretending is more painful than not
.
.
.
Now I know the answer.


22.04.2013


Long time ago


Long time ago
I asked myself: What would I say if I see you?

Long ago I asked: How I should be when I’m speaking with you?
What should I do? Smile? ... I may cry!
How should I be? Cute? Happy? Look wise?
Am I enough beautiful for you?
Will you see something in me?

Now

I even don’t care if washed-face or not;
Good-dressed or in easy wear;
Just after shower or a week after it;
I really don’t care will I look wise, beautiful or cute?

Now
I’m ready to see you every day, every minute

I just want to see you
I wish speaking with you;
With words or without them.



05.04.2013

Hide

Not accepted!
Not accepted element!
Not accepted character!
Not accepted face!
Not accepted kindness!
… being!
… person!

This is why I prefer to go out when it’s dark.



10.05.2013

Ran away

I ran away again
Came back after three days

Nothing changed
Nothing became easier
I just can say
Nothing special has become worse

I’m here again
Should face myself
and others

I myself
Again today
As lonely as I was.


10.05.2013

کوتاه - یک

اگه رویاهای من تبدیل به واقعیت نمی شن؛ شاید به خاطرِ اینه که خودم از تهِ دل، 

باورشون ندارم.
------------------------------------------------------------------------

انسان با این که فکر می کنه: کارش خیلی درسته!

اما هنوز، بیش ترِ وقت ها،

حیوانی بیش نیست!
------------------------------------------------------------------------

چشماش اشک آلود می شه؛ اما نمی چکه، لب هاش رنگ خنده می گیره؛ اما لبخندی 

نیست.
------------------------------------------------------------------------

گربه های خیابونی گاهی نگاهی دارن، که هرچی بگردی تو چشم های گربه های

پرورشیِ با نژاد پیدا نمی کنی.
------------------------------------------------------------------------

بعضی آدم ها با غم پیوند خورده اند؛ بینِ مردمِ خوش بختِ جهان هم، اون صدایی رو 

پیدا کرده ام که غمگینه.
------------------------------------------------------------------------

فلسفه های زندگی، حقیقت ها، چندان رنگارنگ نیستند؛ اون چیزی که سخنی رو

خواستنی تر می کنه، روشِ گفتنه.
------------------------------------------------------------------------

اگه لازم شد

خودتو گول بزن؛

امّا،

باور نکن!                                               



2013

یه چیزی هست

یه چیزی هست
جالب
عجیب
شاید اندوهناک
خیلی وقت ها- بیشترِ وقت ها- اگه بخوای کسی رو دوست داشته باشی، اول باید بپذیری که ازش متنفری. 
تو خانواده ای که جا کمه، همه جایِ هم دیگه رو تنگ می کنن. تو جامعه ای که کار کمه، همه جایِ هم دیگه رو تنگ می کنن. با هم می جنگند نه همکاری.
بدونِ این که خودشون بدونند. تو ظاهر برای هم متأسف اند؛ اما تو دلشون از زمین خوردنِ هم شاد می شن. تو فضایی که جنسیت تعیین کننده ی خیلی چیزهاست، رخت خواب، جایِ جنگِ خاموشه

واسه همین اگه اینجا بخوای تو راهِ دوست داشتن قدم بذاری، باید بپذیری که 
متنفری.



اوایل 2013

ما


اشتباه های ما نه فقط خودمون رو، بلکه بسیاری دیگه رو به تباهی می کشونه. همون طور که پیروزیِ ما، سرافرازیِ بسیاری دیگه است. جامعه خانواده است؛ اما بزرگ تر.

ما همه به موقع اشتباه کردیم، می کنیم و خواهیم کرد؛ اگه از اشتباه های نسل های گذشته اونی رو که باید یاد نگیریم.
ما که همه کارو خودمون باید تجربه کنیم. و همه تو 20 سالگی شبیهِ 20 سالگیِ ننه بابامون فکر می کنیم، چرا از هم توقعِ بیش تر فهمیدن داریم؟
ما تو این فضا، اگه عین هم نباشیم – که هستیم – 5 سال دیگه، عین هم خواهیم شد؛ چرا به هم می گیم "الاغ"؟ وقتی تو موقعیتش، همه مثل هم رفتار می کنیم؛ امروز او 
چهارپاست، فردا من.

ما همه، همه و همه، تو زندگی شانس هایی داشتیم که از دست دادیم. اگه من داشته ام، شما هم داشته اید. حالا چرا باید از اونایی که ازش استفاده کرده اند، متنفر باشیم؟



اوایل 2013

سوال

یه سوال هایی دارم:
چرا به خاطرِ کارهای خودت از من متنفری؟
اگه شوهرِ تو بده، من که شوهر نکردم چه کاره ام این وسط؟
اگه زندگیِ متاهلی دلِ تو رو زده، چرا به مجرد بودنِ من طعنه می زنی؟
اگه تو نتونستی جلویِ دیگرانی که مجبورت کردند، مثلِ من با پررویی واستی؛ من که واستادم و تاوانش رو هم دادم، چه کاره ام؟



اوایل 2013

جوکی که دوست دارم


سال ها گذشت و گذشت؛ و ساندیس ها، همچنان تولید شدند و
تولید کنندگان نوشتند: از «این جا» باز کنید! و مردم، همچنان از «آن جا» باز
کردند!


راستی!... یکی گفت: خُب آخه سخته!
آره یه کم سخته، آخه ساندیس سازها هم از خومونن.
اما خیلی ها حتی امتحان هم نکرده اند!
خیلی ها اصلا عادت ندارن رویِ چیزی رو بخونن یا به پیشنهادی عمل کنند!
چون خودشون مرکزِ جهان هستی اند و خورشید و ماه، دورشون در گردش!

آخر 2012

Friday, June 6, 2014

Let them

These days thoughts are fluttering around my head;
Let the wind of your feelings form them.

I know I will write something soon;

Just look at me once!

Just move your hands toward me once!

Touch strings just once …



21.04.2013 

All day long

All day long hearing your voice
not really listening to it,
I’m tired of breathing

Let me a minute!
A tremble!
Give me a beat!



27.04.2013

Song

I’m going to forest
.
.
.
I found a leave today.



22.04.2013

Blow

He is not dancing;
Music blows in wheat field.



12.05.2013

Hikari *

In farthest planet:    Me
At longest night of the year:    You

Even if that light is sun,
no wonder for us to being in love with the stars.


Jpn *light

26.05.2013

Wednesday, June 4, 2014

04.06.2014

احتمالا این نامه خیلی طولانی خواهد شد و شاید هم چند بخش بشه، چون همین طوری که دارم فکرمی کنم چیزای تازه ای و بازم چیزای دیگه ای به ذهنم میاد.
می دونی... هر وقت که حرف از ازدواج می شه و آشنا شدن با کسی برای این منظور، همیشه از خودم می پرسم: مگه تو می خوای ازدواج کنی که می گی:
باشه می بینمش!
انگار هیچ وقت نخواسته ام ازدواج کنم. فکرمی کنم این احساس هیچ وقت در من وجود نداشته. هیچ وقت نفهمیدم برای چی باید این کارو بکنم؟
برعکس چیزی که همیشه به دنبالش بوده ام و هستم، عشقه. اگه یه موقعی خواسته ام ازدواج بکنم، برای اینه که عاشق بوده ام.
همیشه تو این موقعیت ها به خودم می گم: برای چی وقت این آدمو می گیری؟ تو که نمی خوایش! گاهی هم بهشون گفته ام، که ممکنه وقتتو تلف کنی بی نتیجه؛ اما آدما دوست دارن شانسشونو امتحان کنن.

ممکنه کسی بگه: بعد از ازدواج یا در راهش هم می شه عاشق شد؛ اما مشکل من اینه که اول باید عاشق بشم. یه بار به خاله گفتم اگه خواستی کسی رو معرفی کنی، یادت باشه که بتونه دوسال نامزد بمونه؛ چون من به این سادگی ها بهش علاقمند نمی شم.

و دیگه یه حالتی از هرزگی و یک جا بند نشدن و تعلق پیدا نکردنه. انگار که خواهان عشقم؛ چون تا وقتی که هست، رابطه هم هست. وقتی دیگه نبود، رابطه ای هم نیست. بندی هم نیست. مسوولیت و تعلقی هم نیست.
از این که خودمو بندازم تو فضایی که راه خروج ازش آسون نیست، چیزیه که نمی خوام و نمی خواسته ام. به خاطر همینه که از ازدواج فرار کرده ام.
من چیز خاصی تو ازدواج ندیدم؛ می خوام بگم یه نمونه یا الگو ندیده ام که بگم: آهان این شد یه چیزی. چیزی که من از ازدواج دیده ام عادت بوده و روزمرگی و بچه داری و خانه داری و آدمی که وقتی همه ی زوایای وجودشو شناختی تازه می بینی که چه کوچیک و حقیره!
می دونم البته که این حالت منو کسی تایید نمی کنه و اسمش تقریبا همون هرزگی ایه که خودم گفتم؛ ولی حقیقته، حالا اسمش هر چی که باشه.
یه حالت ریشه داری از تنهایی که هیچ کسی نمی تونه پُرش کنه، و خوبی ازدواج نکردن اینه که به خودت نمی گی، اونی که باید این تنهایی رو پر کنه، این آدمه دیگه. نه! کسی نیست چون کسی هم نمی تونه پُرش کنه. هر وقت بخوای بدون این که به کسی بگی یا کسی ازت بپرسه چرا؟ یه هفته یا یه ماه تلفنتو خاموش می کنی و می ری تو غار. مجبور نیستی که به خاطر شرایط، خودتو مقید به چیزایی بکنی. بدون قید و بند.
همینه که بهش می گم هرزگی دیگه! :)
شایدم بی قیدی!
چیزی که ازش مطمئنم اینه که تا من نخوام، کاری انجام نمی شه. حتی اگه به ظاهر بگم: باشه همدیگه رو ببینیم؛ چون ته دلم نمی خوام، حتی این اتفاق هم نمی افته.
مثلا ماشینش خراب می شه. بابا بزرگش می میره. یا کلا دیگه حرفشو تکرار نمی کنه، یا چیزایی تو این مایه ها.
به خاطر همین هم می تونم خیلی راحت به تو بگم: باشه، می بینمش. اما می دونم که چون من نمی خوام، برای او هم جور نخواهد شد!!!
حرفای عجیبی می زنم؟
اما به این حرفا و نتیجه های عجیب، در طول سال ها، کم کم رسیده ام.

می دونم که شعله های عشق یه وقتی فروکش می کنه؛ چون انسان ها چاره ای از رنجوندن هم ندارن. گریزی نیست؛ دیر یا زود باعث رنجش همدیگه می شن و این شعله ها رو کم رنگ می کنه. اما عوضش یاد بوسه های آتشین باقی می مونه. خاطره ی این دو نفر یه خاطره ی از اول معمولی نیست. اون ها چیزهایی رو از هم به یاد میارن که هر چند ممکنه امروز باعث دلتنگیشون بشه؛ اما تجربه هاییه که همه ندارن. نه! همه ندارن. همه بوسیدن؛ اما نه عاشقانه، همه خوابیدن؛ اما نه عاشقانه. نه با شور نه با شوق. همین طوری؛ برای رفع نیاز. برای همینه که کسانی که با عشق ازدواج نکرده اند تقریبا همشون یا دقیق تر بگم، همه ی احساساتی هاشون، تو یه سنی، تقریبا چهل سالگی خلأ عشق رو حس می کنن و می فهمن که زندگیشون یه چیز مهمو کم داره و داشته و خواهد داشت.
چون عادت به عشق تبدیل نمی شه و کسی نمی تونه عاشق مرد یا زنی بشه که دیگه بهش عادت کرده. هر کاری ازش دیده و هر حرفی ازش شنیده.
عشق در آغاز معجزه واره. نمی تونی بگی که چرا دلت این قدر بی تابه.

یه چیز دیگه هم هست:
هیچ دلیلی وجود نداره که عشقی که من خواهانشم، از اون محبت عمیقی که در طول سال ها بین دو نفر که نه با عشق، بلکه با ازدواج شروع کرده اند، بهتر یا با ارزش تر باشه.
اما این سلیقه ی منه.
من اینو می خوام نه اونو. شاید به خاطر این که من حالا رو می خوام نه آینده ی بیست سال دیگه رو. حالا چیزی رو می خوام که بتونه قلبمو به تپش بندازه، نه اون آرامشی رو که قراره پونزده سال دیگه برسه.

من به اینا می گم: دل مشغولی های من.
کمتر کسی مثل من تونست بی پروا خودشو بشناسه، خودش باشه و بگه که چی می خواد.



Thursday, May 22, 2014

Misoka

Thursday’s meteor
Sunday’s shadow

12 years ago
12 years later

Winter's beginning
Autumn's mid

Here is the east;
Far or middle
Here is the sun;
Noon or morning

12 years later
12 years ago

In a week
I’m here to see you
I've come to hear
to understand
I’m here for you

In seven days I’ll be there
Chasing after you
Feeling that scent;
Smell of lights, leaves, dirty hands touch

I’m coming after you

I can’t fly as high as you
But I will stay at your traces
I can’t sing as lively as you
But I will call you as loud as I can

I’ll be there in a week
I’m chasing after you


* Misoka: Last day of the month, person who was born on that day,
one of the songs of Spitz
05.05.2013