Friday, June 6, 2014

Let them

These days thoughts are fluttering around my head;
Let the wind of your feelings form them.

I know I will write something soon;

Just look at me once!

Just move your hands toward me once!

Touch strings just once …



21.04.2013 

All day long

All day long hearing your voice
not really listening to it,
I’m tired of breathing

Let me a minute!
A tremble!
Give me a beat!



27.04.2013

Song

I’m going to forest
.
.
.
I found a leave today.



22.04.2013

Blow

He is not dancing;
Music blows in wheat field.



12.05.2013

Hikari *

In farthest planet:    Me
At longest night of the year:    You

Even if that light is sun,
no wonder for us to being in love with the stars.


Jpn *light

26.05.2013

Wednesday, June 4, 2014

04.06.2014

احتمالا این نامه خیلی طولانی خواهد شد و شاید هم چند بخش بشه، چون همین طوری که دارم فکرمی کنم چیزای تازه ای و بازم چیزای دیگه ای به ذهنم میاد.
می دونی... هر وقت که حرف از ازدواج می شه و آشنا شدن با کسی برای این منظور، همیشه از خودم می پرسم: مگه تو می خوای ازدواج کنی که می گی:
باشه می بینمش!
انگار هیچ وقت نخواسته ام ازدواج کنم. فکرمی کنم این احساس هیچ وقت در من وجود نداشته. هیچ وقت نفهمیدم برای چی باید این کارو بکنم؟
برعکس چیزی که همیشه به دنبالش بوده ام و هستم، عشقه. اگه یه موقعی خواسته ام ازدواج بکنم، برای اینه که عاشق بوده ام.
همیشه تو این موقعیت ها به خودم می گم: برای چی وقت این آدمو می گیری؟ تو که نمی خوایش! گاهی هم بهشون گفته ام، که ممکنه وقتتو تلف کنی بی نتیجه؛ اما آدما دوست دارن شانسشونو امتحان کنن.

ممکنه کسی بگه: بعد از ازدواج یا در راهش هم می شه عاشق شد؛ اما مشکل من اینه که اول باید عاشق بشم. یه بار به خاله گفتم اگه خواستی کسی رو معرفی کنی، یادت باشه که بتونه دوسال نامزد بمونه؛ چون من به این سادگی ها بهش علاقمند نمی شم.

و دیگه یه حالتی از هرزگی و یک جا بند نشدن و تعلق پیدا نکردنه. انگار که خواهان عشقم؛ چون تا وقتی که هست، رابطه هم هست. وقتی دیگه نبود، رابطه ای هم نیست. بندی هم نیست. مسوولیت و تعلقی هم نیست.
از این که خودمو بندازم تو فضایی که راه خروج ازش آسون نیست، چیزیه که نمی خوام و نمی خواسته ام. به خاطر همینه که از ازدواج فرار کرده ام.
من چیز خاصی تو ازدواج ندیدم؛ می خوام بگم یه نمونه یا الگو ندیده ام که بگم: آهان این شد یه چیزی. چیزی که من از ازدواج دیده ام عادت بوده و روزمرگی و بچه داری و خانه داری و آدمی که وقتی همه ی زوایای وجودشو شناختی تازه می بینی که چه کوچیک و حقیره!
می دونم البته که این حالت منو کسی تایید نمی کنه و اسمش تقریبا همون هرزگی ایه که خودم گفتم؛ ولی حقیقته، حالا اسمش هر چی که باشه.
یه حالت ریشه داری از تنهایی که هیچ کسی نمی تونه پُرش کنه، و خوبی ازدواج نکردن اینه که به خودت نمی گی، اونی که باید این تنهایی رو پر کنه، این آدمه دیگه. نه! کسی نیست چون کسی هم نمی تونه پُرش کنه. هر وقت بخوای بدون این که به کسی بگی یا کسی ازت بپرسه چرا؟ یه هفته یا یه ماه تلفنتو خاموش می کنی و می ری تو غار. مجبور نیستی که به خاطر شرایط، خودتو مقید به چیزایی بکنی. بدون قید و بند.
همینه که بهش می گم هرزگی دیگه! :)
شایدم بی قیدی!
چیزی که ازش مطمئنم اینه که تا من نخوام، کاری انجام نمی شه. حتی اگه به ظاهر بگم: باشه همدیگه رو ببینیم؛ چون ته دلم نمی خوام، حتی این اتفاق هم نمی افته.
مثلا ماشینش خراب می شه. بابا بزرگش می میره. یا کلا دیگه حرفشو تکرار نمی کنه، یا چیزایی تو این مایه ها.
به خاطر همین هم می تونم خیلی راحت به تو بگم: باشه، می بینمش. اما می دونم که چون من نمی خوام، برای او هم جور نخواهد شد!!!
حرفای عجیبی می زنم؟
اما به این حرفا و نتیجه های عجیب، در طول سال ها، کم کم رسیده ام.

می دونم که شعله های عشق یه وقتی فروکش می کنه؛ چون انسان ها چاره ای از رنجوندن هم ندارن. گریزی نیست؛ دیر یا زود باعث رنجش همدیگه می شن و این شعله ها رو کم رنگ می کنه. اما عوضش یاد بوسه های آتشین باقی می مونه. خاطره ی این دو نفر یه خاطره ی از اول معمولی نیست. اون ها چیزهایی رو از هم به یاد میارن که هر چند ممکنه امروز باعث دلتنگیشون بشه؛ اما تجربه هاییه که همه ندارن. نه! همه ندارن. همه بوسیدن؛ اما نه عاشقانه، همه خوابیدن؛ اما نه عاشقانه. نه با شور نه با شوق. همین طوری؛ برای رفع نیاز. برای همینه که کسانی که با عشق ازدواج نکرده اند تقریبا همشون یا دقیق تر بگم، همه ی احساساتی هاشون، تو یه سنی، تقریبا چهل سالگی خلأ عشق رو حس می کنن و می فهمن که زندگیشون یه چیز مهمو کم داره و داشته و خواهد داشت.
چون عادت به عشق تبدیل نمی شه و کسی نمی تونه عاشق مرد یا زنی بشه که دیگه بهش عادت کرده. هر کاری ازش دیده و هر حرفی ازش شنیده.
عشق در آغاز معجزه واره. نمی تونی بگی که چرا دلت این قدر بی تابه.

یه چیز دیگه هم هست:
هیچ دلیلی وجود نداره که عشقی که من خواهانشم، از اون محبت عمیقی که در طول سال ها بین دو نفر که نه با عشق، بلکه با ازدواج شروع کرده اند، بهتر یا با ارزش تر باشه.
اما این سلیقه ی منه.
من اینو می خوام نه اونو. شاید به خاطر این که من حالا رو می خوام نه آینده ی بیست سال دیگه رو. حالا چیزی رو می خوام که بتونه قلبمو به تپش بندازه، نه اون آرامشی رو که قراره پونزده سال دیگه برسه.

من به اینا می گم: دل مشغولی های من.
کمتر کسی مثل من تونست بی پروا خودشو بشناسه، خودش باشه و بگه که چی می خواد.