Friday, October 2, 2015

زمان های من

  
مثل یه راه
یا یه کوره راه
با اکراه، با سرِ بیل یه خط از راه اصلی کشیدم
که بگم: مثلا به راه اصلی وصله؛ راه داره؛ اینم راهه!
اونی که می بینه، چقدر بعد از من نمی دونم
اون خطی که با بیل کشیده شده رو جاده می بینه؟
اصلا راه رو می بینه یا نه؟

شاید همش همون خَطه است
شاید فقط فکر می کنم که راهم
چه جور راهیه که به پول نمی رسه،
به اجتماعی شدن،
چجور راهیه که حتی به آرامش هم که آرزوشه نمی رسه؟
دلم نمی خواد به بچگی هام برگردم!!!!

چقدر سختمه گاهی لبخند زدن!؟
چقدر طول می کشه گاهی که انجماد صورتم آب شه!؟
چه وقت هایی هم شده که نگاهمو بلند کردم و همون آن، کسی اندوه رو صاف تو چشام دیده!
نمی ترسم ولی؛
با این که بدم، از بد بودن نمی ترسم
از این که تا تهِ ریشه ی تنهاییمو کسی ببینه نمی ترسم
از این که تنهایی و انزوامو با بی ادبی اشتباه کنن؛
فقط چون گاهی بی ادب هم هستم!

لبخند می زنم
به این جور زندگی کردنم
گاهی هم گریه می کنم
گاهی تو عمق همه ی غصه هام
دوست ندارم پیر بشم!
....
من همین الان هم پوسیده ام


29.11.2014

No comments: